جناب زندگی است دیگر...

حرف های خودمونی:)

جناب زندگی است دیگر...

حرف های خودمونی:)

نمی گیــــره هیچ کســــی جـــــــاتو!

یک روزایی هست از اول صبح فرق داره با روزای دیگه. مثلا خیلی یکهویی به رفیقت میگی بیا امروز باهم برگردیم بستنی مهمون من!! مثلا بیخیال میری امتحانتو میدی و قدم زنون با دوستت کلی حرف میزنی و یک دفعه دوست دوستت زنگ میزنه میگه بیاین چهار راه دکترا!میرین اون طرف خیابون و پسر دایی مبارکو میبینی ، پشتتو میکنی و فرار میکنی:| دوستت یاسی یاسی میکنه و تو فقط به این فکر میکنی که از اونجا دورشی چون اصلا حوصله معاشرت بااون میمون رو نداری:| بعد با دوستت میری جای سینما آفریقا و زهره خانوم (دوست دوستت!) تشریف میارن 

یکهو پشت سر دوستت یک آشنارو میبینی

یک آشنا که کلی اذیتش کردی

یک آشنا که کلی عذر خواهی بدهکاری بهش

یک آشنا که دلش خیلی از تو گرفته:(

امروزم که دیدیش همون آدم یک سال پیش بود

هنوزهم همون قدر خوب بود و توهم مثل اینکه هنوز هم همون قدر بی معرفت!

چقدر دلت میخواد صداش کنی و بگی ببین منو

یاسی ام

ملکتم!یادته؟!

ولی بغض میکنی و در عرض صدم ثانیه یک قطره اشک از چشمت میوفته روی گونت  که میسوزی از داغی اون اشک، گونت که هیچ بند بند وجودت میسوزه-__-

آره تو بد بودی،  تو بی معرفت بودی ولی اون چرا نموند چرا صبر نکرد که همه چی درست شه؟:(

ولی نه توجیه نکن،تو جایی نذاشتی که بمونه پس

 خـــفــــــــــــــــه شــــــو!>_<

اون ک نمیدونه تو دلت چی میگذره و چرا جازدی ...

نگاه میکنی به رفتنش،  با نگاهت تا اون طرف خیابون بدرقش میکنی 

دلت ضعف میره اون یاس کوچولو غرغرو درونت میگه: بی معرفت کاش بعد یک سال اینقدر سریع قدم برنمیداشتی:( و میذاشتی نگات کنم 

چقدر زود از نظرت ناپدید میشه و چقدر زود از سکوت احمقانت پشیمون میشی

همه این ها که گذشت فقط پنج دقیقه بود و انصافا که به تو پنجاه سال گذشت!

سوار مترو میشین و بعدش دوتا بستنی میگیری و میگی یکی من! یکی تو!

چقدر خوبه که وقتی این اتفاق ها افتاد دوستتم بود و تنها نبودی:(

دیگه بستنی که عاشقش بودی هم بهت نمی چسبه

چراشم اینه که....

از دوستت خداحافظی میکنی و میری خونه

باز این گوشی و این دنیا مجازی!!

اینستات پست میذاری که پیداش کنی ولی کسی خبری نداره

خطشم خاموشه خب حتما عوض کرده!

وایبرم از همون روزای کذایی آنلاین نشده

مثل اینکه تورو حسابی یادش رفته یاسی!

ولی نه من اون رو میشناسم امکان نداره

البته امیدوارم !

هنوزم یک امیدی هست ح سامانی!آره اون حتما خبر داره ازش!

بهش پی ام میدی و اون هنوز جوابی نداده احتمالا اونم دیگه نمیاد!

امتحان بعدی سوم ریاضی چهارشنبه است و شیمی دارن!  از این طرف و اون طرف میفهمی که حوضه امتحانی شون احتمالا مالک اشتر!

کاش لااقل مدرسه خودش بود و پیداش میکردی

خب دیگه تنها راهی که میمونه اینه که تا آخرین امتحانت با دوستت اون مسیر رو بری بلکه شاید فرجی شد و بازم دیدیش

چقدر خوبه که تو این حال دوستتم هست و میگه غصه نخوریا پیداش میکنیم...این حرفارو حتی اگه برای دل خوشیتم بگه بازم یک جور تزریق آرامشه دیگه!

و حالا تو در سکوت یک شب پر از فکر و خیال که فقط تیک تاک ساعت شنیده میشه و بس! شروع میکنی به نوشتن یک روز از زندگیت که خیلی شبیه یک سکانس از یک فیلم شده و اگه گم شده پیدا بشه سکانس های دیگه ای هم در راه خواهد بود که فیلم نود دقیقه ای کلیشه ای رو به یک سریال جذاب تبدیل کنه!

پ ن : عنوان از آهنگ" با تو "از امیرحسین مقصودلو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد